دیگه هیچی برا گفتن ندارم

عشق اینجور بازیها , باورت کن ندارم

دلم اندازه این جسم حقیر خودم

 دلی اندازه دنیا ندارم

باورت کن دله عاشق ندارم

دنیا رو دوست ندارم حتی گله هم ندارم  

پرم از سردیو و سوخته تن من

باورت کن خیلی شکسته دله من

 دلی رسوا تا دلت بخواد دارم

زندگی نامرادخیلی زیادشو دارم

خستگی و ناامیدی تادلت بخواد دارم

خسته ام شادی رو باور ندارم

چشمای عاشق ونه دیگه  باور ندارم

حرفهای عاشقونه دیگه نه نگو عزیز

خسته ام حرفاتو باور ندارم

پر از کودکی و سادگیم

قصه پری ها رو بگی اگر

نمی دونم شاید که باور بکنم

اومدی تو زندگیم کشتی منو

دیو قصه پری های قشنگ

  حالا که تنها شدم تو این زمون

بگی بی من می میری

نه  دیگه باور ندارم

آخه دیگه  تو رو باور ندارم

آسمون آبی می شه ؟؟؟

چند روزی دارم کلافه ترین روزهای عمرم رو سپری می کنم تکرار تکرار و باز هم تکرار دیگه حوصله این همه روزهای یکنواخت رو ندارم چند ساله پیش از هیچی واسه خودم شور و هیجان ایجاد می کردم و توی صدام چنان شادابی موج می زد که طرفم به وجد می اومد حتی خودم لذت می بردم ولی حالا خیلی باید سعی کنم که اونطوری با شادابی صحبت کنم واسه همین سعی می کنم مکالمه هام کوتاه باشه که طرف نفهمه دارم فیلم بازی می کنم یه مدت کارم شده صبح بیدار شدن و خودمو به زور جمع و جور کردن که بتونم لااقل به اتوبوس ساعت 8.15 برسم بعدشم که باید یه تاکسی مطمئن پیدا کنم که تو اون 5 دقیقه راه اول صبحی رانندش یا مسافراش رو اعصابم ناخون نکشن بعدشم که به مقصد می رسم باید از توی یه تونل میله ای که مثلا قراره تا چندین قرنه دیگه انشاالله تبدیل به پل بشه رد می شم و هر دفعه هم به این فکر می کنم که آخرش یروز وفتی دارم از اینجا رد می شم یکی از کارگرها پاش لیز می خوره و تالاپی می افته رو سر من بعدش می گم نه بابا یه چکشی چیزی هم واست کافیه وای چقدر بدم می یاد میون یه مشت غریبه که اول صبح هم اکثرشون رو جمعیت ملیاردی رو به انقراض آقایان ( از من شاکی نشید این جور می گن ) تشکیل می دن دورم جمع شن و به جای کمک فقط به جسد لا جونم که پر خون شده نگاه کنن آخه تو این شهر مردمش دست کمک بلد نیستن بدن فقط بلدن واستنو اگه دعوا باشه با یه لبخند نگاه کنن و اگر هم کسی نیاز به کمک داره بازم مثل ...... نگاش کنن . خلاصه با این فکرا از ترس اینکه واسه یه مشت مردم بی کار سوژه نشم سریع عبور می کنم و به پاساژی که کرکره های آهنیش داره خفش می کنه می رسم اونوقته که اول صبحی باید کله پاچه خورده باشی که بتونی سرایدار رو صدا کنی حالا از کجا نمی دونم فقط بعد چندین مکث می شنوم که هانننننننننن اومدم بعد که می آد با کلی چاکرم و قربونت راهیه طبقات بالا می شم که برسم به دفتر کارم یه قفل به گندگی خود دفتر اون بالا زدن که احساس می کنم اگه بخوام بازش کنم باید کله انرژیه روزم رو یکجا تلف کنم واسه اون بعد همراهه یه سرگیجه قفلو باز می کنم و خودمو پرت می کنم توی دفتر و چند لحظه بعد سریع کولرو روشن می کنم که بتونم راحت نفس بکشم ................. بقیش هم تکراره کارهای مزخرفه هر روز و آدمهایی که حضور بعضی هاشون باعث آرامش و حضور یکیشون باعث تعطیلی در سیستم اعصاب و روان و تخلیه انرژی واسم می شه شاید اولین نفری باشه که خیلی راحت بتونم بگم که ازش متنفرم بدونه اینکه ذره ای بعدا پشیمون بشم . الانم صاحب مغازه روبرویمون مثل یه حیوان نجیب ..... خیره شده به منو داره برو بر نگام می کنه اونقدر این هیکله دراز و کشیدم زیر میز و کمرم رو خم کردم که احساس می کنم هر لحظه ممکنه که بشکنم ولی بی خیال بشکنم بهتر از اونه که یه .... مثل .... نگام کنه . دلم می خواد داد بزنم بگم هی به چی نگاه می کنی مگه تو تو زندگیت موجودی به نام زن ندیدی بدبخت نکنه از زیر بوته در اومدی اوه ولی بی خیال می شم تواین شهر اعتراض یک زن معنایی نداره این زنه که بده مردها تقصیری ندارن به قوله اکثر زنها ( ورن آشی ایچللر) یعنی آشی رو که بدن می خورن این جمله معروفو زنها در دفاع از شازده پسرهای آشغالو ایاششون می گن خوب حقشونه که تو این شهر زنها فقط به جای (عذر می خوام) دستمال توالت استفاده بشن و بعدشم خیلی راحت فقط به خاطر حفظه آبرو که نگن فلانی طلاق گرفته با 600 تا هوو و 500 تا بچه سرشون رو می ندازن زیر و مثل بچه آدم زندگیشون رو می کنن بدونه اینکه اعتراضی بکنن آخه زنهای این شهر مردها رو فقط به خاطر اینکه تامینشون کنن می خوان. فقط بالا سرشون مرد باشه کافیه که دیگران براشون حرف در نیارنو و ...... زندگی با عشق کیلو چند؟. وقتی سوار وسائط نقلیه عمومی مشم و به چهره تک تک این زنها نگاه می کنم تو عمق چشمهای همشون یه جور بدبختی مشترک که باعثش هم خودشون بودن می بینم دلم واسشون می سوزه و دلم می خواد به تک تکشون کمک کنم ولی نمی دونم چیکار کنم آخه من نه زبانشون رو درست و حسابی بلدم و نه اونها از یه غریبه کمک می خوان فقط تنها کاری که می تونم بکنم اینه که با یه لبخند مهربون خستگیه شکستن شخصیتشون رو کمی مرحم باشم بعضی هاشون در جواب یه لبخند پر محبت می زنن  و بعضی هاشونم با اخم صورتشون رو بر می گردونن و یه 3 4 بدو بیراهم می گن ولی نمی دونم چرا ؟  بعضی هاشون هم سر درد و دلشون باز می شه و وقتی می فهمن که من زبونشون رو زیاد بلد نیستم یه جور ناامیدی رو می تونم تو چهرشون ببینم منم که انگار لال شده باشم فقط با یه لبخند و چشمانی تر ازشون جدا می شم ولی سعی می کنم لبخندمو هرگز فراموش نکنم شاید به خاطر اینه که تنها چیزی که به خودم آرامش می ده لبخند محبت آمیز مردم ولی همیشه و همیشه مردم اینو ازم دریغ می کنن وقتی واقعا بهش نیاز دارم .                    من شدم رودخونه      دلم یه مرداب