احساس خوبی ندارم حس می کنم در قفسی تنگ تر از جانم افتاده ام و راهه نجات دیگری هم نیست همه با شادی نگاهم می کنند

واقعا دیگه از اینکه تظاهر کنم آدم خوشبختی هستم خسته شدم

حتی دیگه از اینم که همه بفهمن من همچین حسی ندارم حالم بهم می خوره

دلم می خواد از اینجا می رفتم

دلم می خواست می تونستم برم وسط یه بیابون و تنهایی اونقدر فریاد بزنم تا گلوم پاره بشه

یاد صحنه ای از فیلم مالینا افتادم که وسط میدون شهر با لباسهای پاره شده و سر و وضعی داغون فریاد می کشید

خیلی خستم از این مردم از این شهر از این خیابونها از هر چی که هست و به نحوی به من مربوط می شه و نمی شه

دلم می خواد فرار کنم

دلم می خواد منم یه بار راحت بدون نگرانی بشینم یه چیزی بخورم دلم می خواد بدون استرس برم دستشویی دلم می خواد بدون استرس از خواب پاشم دلم می خواد یه روز صبح ولی خیلی زود دیگه صبح از خواب بلند نشم

حالم داره از این کوچه ها و این شهر و مردمش بهم می خوره

خدای بزرگ فقط تو می دونی درده این دله صاحب مردم از چیه

خدایا دیگه از این که پادوی مردمی شدم که سطح شعورشون ازم پائین تره حالم بهم می خوره

اینو واسه این می گم چون اگه سطح شعورشون بالا بود می فهمیدن که کارهای شخصیشونو وقتی حال ندارن خودشون انجام بدن به من ندن

خانم کامپیوتر منو می گید از ام ای اس بیارن

خان می گید پرینتر و بیارن

خانم می گید برامون چای بیارن

خانم می گید کوفت بیارن بریزن تو حلقمون

حالم از این مردمی که از تبلی به خر همسایشون دایی می گن بدم میاد این مثاله خودشونه

حتی حالم از مثالهاشونم بهم می خوره

حالم از صداهاشونم بهم میخوره

یه مشت آدم فرومایه و پست که شخصیت و منیت افراد براشون هیچ ارزشی نداره فقط راحت بودنه خودشون مهمه و بس

نه تنها با من بلکه با همه این رفتارو دارن حتی با آدمهایی از جنسه خودشون

ولی من دیگه بریدم

دلم پره خیلی پره دیگه حالم از این جمله که خانوم من که می دونم تو زبونه ما رو می فهمی بیخود ادا درنیارید و به زبونه ما حرف بزنید من که از امروز به زبونه نحسه خودم حرف می زنم می دونم که می فهیمد

دلم می خواد انگشتامو بندازم تو چشماشونو در بیارم

دلم می خواد از دسته این حرفا شون هوار بکشم

چندین بار گفتم آره از شمام بیشتر بلدم شما هر طور راحتید ببخشید ( زر) حرف بزنید

 فقط زودتر گورتونو گم کنید که دارم خفه می شم دارم مسموم می شم از بس آدمهای نفهم دیدم که واقعا واقعا هیچی حالیشون نیست

ااااااااااااااااخی دلم خنک شد

خوب برم سره کارم

 

 

 


جمعه 1 اردیبهشت ماه سال 1385
یارپیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییز خیلی باهالی دوست دارم هوارتاااااااااااااااا

پنجشنبه 31 فروردین ماه سال 1385
چشمانت را به دستانم بسپار

زمان رو فراموش کردم وقتی کسی ازم می پرسه چند وقته اومدی این شهر واقعا نمی دونم که چند وقته اومدم برای ۲.۵ اومده بودم فقط وقتی دو سال تموم شد و من نتونستم برگردم فهمیدم که دیگه برای نا امید نشدنم زمان رو نباید حساب کنم حالم از اینکه بدونم چند وقته مثله یه کرم کوچولوی سیب تواین شهر سکوت وول می خورم بهم می خوره یه جوشه گنده ام  به خاطر سرماخوردگی شدیدی که دارم و تموم هم نمی شه و هی بدترم میشه بالای لبم دراومده و باعث شده بیشتر از روزهای قبل از خودم بدم بیاد و نخوام که هیچ کس منو ببینه ولی مگه می شه به خاطر این جوشه لعنتی و البته نگرفتن مرخصی یه نشست خیلی مهم فیلمسازی رو از دست دادم سری قبل که کیارستمی اومده بود این شهر من بعد از ظهرش بازی داشتم ولی خیلی برام مهم بود حتی برای رو کم کنی هم که شده نشست تخصصی صبح رو برم و اومدم اداره و مرخصی گرفتم و با اون قیافه ۶*۴ رفتم نشست ولی اصلا نتونستم تو اون نشست بشینم به شدت حالم بود واقعا به زور خودمو رشوندم خونه و رسیدن خانه همانا و بهم خوردن حال و حول همانا اونقدر حالم بد بود که فکر می کردم ممکنه بمیرم ولی طبق معمول بشریت از این شانس ها نیاورد و من زنده موندم و اتفاقا اجرای خوبی هم داشتم آخه وقتی از تلویزیون پخش شد کلی مردم خوششون اومده بود خودم که والا هنوز ندیدم ولی خوب دیشب که رسیدم خونه خواستم خورشت قیمه بذارم که دیدم لپه نداریم واسه همین جلدی پریدم پائین که لپه بخرم ولی چون همسایمون باهام واسه خاطر اینکه بهش گفتم به شما مربوط نیست که کسانی که به خونه ما رفت و آمد می کنن کین گفت نداریم منم لجم دراومد ولی بی خیال شدم و رفتم یه مغازه دیگه اونجام بسته ای داشت و از پولی که من برده بودم کلی بیشتر بود آخه من چه می دونم بسته لپه ۲۰۰۰۰ ریاله والا اومدم برم سوپر خانواده دیدم راهش یکم تاریکه به ستاره ها نگاه کردم دیدم اونام توی تاریکی همشون تنهان واسه همین دست به سینه شروع به قدم زدن توی اون تاریکی کردم و از دیدن تصاویر مردمی که توی خونه هاشون دوره هم مشغول زندگی کردن بودن کلی لذت برم یه دختر صدای ظبط و بلند کرده بود و تمام لوسترای اطاقه پذیرائیشونو روشن کرده بود و با ولع تمام می رقصید و از هر طرف یه صدایی می اومد برام خیلی جالب بود خیلی از اون مسیر رد شده بودم ولی نمی دونم دیشب چرا از اون مسیر خوشم اومد دیشب حتی از جلو دو تا پسر که مشغول خوردن پفک بودن گذشتم ولی انگار اونا منو ندیدن از این موضوع به وجد اومده بودم ............بقیشو بعدا می نویسم .......................

نه....! امروز دیگه بهش میگم....دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیکشم....اون غرور مسخرش داره زندگی منو به آتیش میکشه....شایدم دیوونه همین غرورش شدم...ولی آخه هر چیزی حدی داره...اون کثافت وجود منو نادیده میگیره...انگار اصلا نگاههای منو حس نمی کنه !!!! اولین کسیه که براش مهم نیستم .تو تمام این مدت حتی یک بارم نگاهم نکرده....حتی یک بار...که حداقل دلمو به این خوش کنم که من براش وجود دارم.....دیدنش عادت هر روزم شده.......اگه یک روز نیاد تمام اونروزو به انتظارش سست و بی رمق می شم و دست و دلم به هیچ کاری نمیره 
میرم لب پنجره...از پنجره اتاقم جای همیشگیش پیداس...یه نیمکت تو خلوت ترین نقطه پارک روبروی خونه...لعنت به این پنجره....ببین چه جوری منو گرفتار کرده....ای کاش اونروز برای تازه شدن احساسم برای باز کردن پنجره به طرفش نمی رفتم ولی دیگه برای این حرفها خیلی دیر شده .........اما امروز دیگه غرورمو میشکونم...دیگه تحمل نمیکنم...میرم جلو و بهش میگم دیوونم کرده....میگم هر روز کارم اینه که به انتظار غروب بشینم تا بیاد و من مثل همیشه پرواز کنم طرف پارک که شاید این دفعه باهام صحبت کنه....آره...! امروز من اعتراف میکنم...

                    

انگار این ساعت لعنتیم امروز با من لج کرده....عقربه هاش راه نمیرن...هه...! دارن بهم میخندن...دختره احمق خودتو اسیر چی کردی؟....کسی که هیچی ازش نمیدونی...حتی اسمشو...نه...نه...نه... ولم کنید....
تا غروب جونم به لبم رسیده...اما حالا دیگه وقتشه....همه حرفامو تو یه نامه براش نوشتم...حداقل اینطوری اگه برخورد بدی داشته باشه کمتر میشکنم....دوباره از پنجره نگاه میکنم....وای اومده...!با تردید سرازیر میشم طرف پارک....
خیلی آهسته میرم طرفش....دستم میلرزه...پاهام حرکت نمیکنه....قیافه ام عین جنازه شده....الان دیگه کاملن جلوش وایسادم اما این آشغال هنوزم سرش پایینه و به رو خودش نمیاره....

ــ ببخشید آقا میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم...به خدا مزاحم نمیشم....خیلی مهمه....

سرشو میاره بالا... برای اولین باره که چشاشو میبینم....سیاه سیاه.....مثه شب...انقدر سیاه که انگار داری توش غرق میشی...انگار یه پرده مشکی رو چشاش کشیدن...

ــ بفرمایین...

ــراستش همه چیزایی که میخوام بهتون بگم تو این نامه هست...ازتون خواهش میکنم بخونیدش....

نامه رو میذارم رو پاش و به سرعت ازش جدا می شم ....

هنوز چند قدم نرفتم که صدام میکنه....
انتظار هر چیزی رو دارم...قلبم داره کنده میشه....
میرم طرفش....آب دهنم و به زور قورت میدم....

ــ ..... بله...

ــ اگه میشه خودتون زحمت خوندشو بکشین....آخه میدونین....من نابینام........

با نگاهی به وبلاگ نارسیس عزیزم

برداشت 1: داشتم به این فکر می کردم که چرا هیچ موقع تجربه عشقی نداشتم چرا هیچ موقع ابراز احساساته پسرا و عشقاشون برام مسخره و دروغین بنظر می اومد الانم همینطوریه نه اینکه ازشون بدم بیاد نه فقط اینکه عقلم همیشه به احساسم برتری داشته و اگه احیانا نظرم نسبت به یکی عوض بشه اونقدر اون بیچاررو بالا پائین
می کنم و اینور و اونورش می کنم تا آخرش به خاطر خراب نشدنه آیندم بی خیالش می شم و فاتحه .

برداشت 2: به خاطر همینه که هیچ موقع می تونم قسم بخورم که عاشق نشدم .

برداشت 3: ولی الان افسوس می خورم

برداشت 4: نمی دونم شاید منم اگه یه شکست عشقی داشتم بد نمی شد ...............

برداشت ۵: اینو دارم ساعت ۶ بعد از ظهر می نویسم

برداشت ۶: قلبم داره میاد تو دهنم نمی دونم چم شده جدی می گم فقط می دونم که واسه اینکه نرم اتاقش اومدم اینجا

برداشت ۷: آخه اگه برای ۱۰ بار می رفتم اتاقش دیگه خیلی تابلو می شد

برداشت ۸: یکی به من بگه چه اتفاقی داره می افته

برداشت ۹: بی خیال من برای ۱۰ بار مجبورم برم اتاقش

برداشت ۱۰: من رفتم

پنجشنبه 31 فروردین ماه سال 1385
8:03 PM | ستاره

دلم پر از آشوب است ای کاش می دانستم چرا آرامش ندارم دلم می خواهد هرگز از این دنیای مجازی خارج نشوم

........................................................................................................................................................

انگار یه چیزی مثله مارمولک رفته تو قلبم و مدام ووول می خوره

انگار یه خرچنگ داره تو وجودم راه می ره

ضربانه قلبم خیلی تند و بلند شده

نمی دونم چه اتفاقی داره برام می افته

فقط می دونم دلم می خواد یه اتفاقی بیفته

برداشت ۱۱: موهاش داره می ریزه

 

 

 



چهارشنبه 30 فروردین ماه سال 1385
میهمانه جدید

امروز تو بلوشویی گیر افتادم که نگید الان آقای صادق نژاد از اینکه دارم کنار آپ کردن بورس وبلاگمو آپ می کنم کفری شده و فکر کنم الانه که با چنگولاش بیاد خفم کنه ولی بی خیال اونقدر ذهنم آشفتس که باید خودمو یه جا خالی کنم و چون اتاقمو حسابی بهم ریختن و منو به اتاقه یکی از بهترین مدیرامون تبعید کردن که مثلا اتاقا رو رنگ کنن واسه همین یه ورق کاغذم گیر نیاوردم و ترجیح دادم مستقیما اینجا بنطقم ولی اونقدر حاشیه رفتم که اصلا ذهنم قاطی کرد که چی می خواستم بنویسم .القصه

بذار برم یه نگاه به مطالب قبلی کنم و یکم هم کار کنم بر می گردم حتما

افسانه سیندرلا و آناستازیا و گریزیلا همیشه تو دنیای واقعی هم ادامه داره ولی نمی دونم این سیندرلای بدبخت سهمش تو دنیای واقعی چیه تو آپهای قبلیم تا عروسی گرزیلا دختر همسایمونو می گم پیش رفتیم و حالا نوبت آناستازیاست البته نه اون آناستازیای خوشگله خودم محصوله روسیه بلکه نوبت یه آناستازیای زشت و بدجنس که پریشب جشنه نامزدیش بود اونقدر بیخودی دنگ و دونگ کردن که آپارتمان کم مونده بود خراب شه بره تو زمین و فاتحه .

خوب پسر شبم یا همون حمید رضا یا همون نیم نگاه خودمونم که باز قاط زد و حالا نمی دونم سر چی و کی در وبلاگشو تخته کرد و  بی خداحافظی واقعی ما رو سپرد به بقیه وب گردا و رفت نیلوفرم که خدا عمرش بده همچین زده تو ذوقم که کوره کور شدم و بکل مغزم هنگ کرده و این یارپیزم نمی دونم از کجا پیداش شده و مدام نطق می کنه و دلداریمون می ده شده قضیه یه پیرزن تو خانه سالمندان که یکی سالی یه بار می اید بهش دلخوشی می ده و می ره .

دیگه اصلا خودمم که هستم و تعریفی هم که هیچ موقع نداشتم .

با اینکه دو ساعت نمیشه اومدم تو اتاقه مدیر مهربونه ولی احساس آرامش می کنم نمی دونم چرا ولی واقعا کسی باهام فعلا کار نداشته اصلا نمی دونم بقیه کجان گاهی صداهاشونو می شنوم ولی امروز تلفنم حتی با هام قهره چقدر خوبه بشینی و بنویسی و بنویسی کسی هم باهات کار نداشته باشه ولی آقای صادق نژاد امروز کله منو می کنه مطمئنم .


سه شنبه 29 فروردین ماه سال 1385
مرگ از زندگی پرسید ؟؟/

مرگ از زندگی پرسید :

  این چه حکمتی است که باعث می شود تو شیرین و من تلخ جلوه کنم ؟! 

 زندگی لبخندی زد و گفت :

 دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقت هایی که تو در وجودت داری !!


سه شنبه 29 فروردین ماه سال 1385
واقعا دلم یه دوست می خواد

مرکز رایانه می خواد خوشش بیاد یا نیاد آخه اونها می گن وقتی برای آپدیت روزنامه وصل می شی تا حد امکان جاهایه دیگه نرو البته بیچاره اقای صادق نزاد هم تقصیری نداره دستور از خود شخصه مدیر عامله  ولی الان اونقدر دلم پره که دلم میخواد بشینم های های گریه کنم ولی خدای بزرگ اونقدر صبور هستی که بهم صبر بدی که  جلوی این آدمهای فرومایه اشک بر چشم و گونه هایم نلغزد خداوندا می دانم آنقدر بزرگی که حقیر شدن مرا تحمل نتوانی کرد خداوندا به بزرگیت قسم آنقدر بزرگ خواهم شد که صبرم را بتوانم دوباره از تو درخواست کنم خداوندا به من صبری بزرگ عنایت کن تا بتوانم با مشکلاتم دست و پنجه نرم کنم چرا که هرگز مشکلاته این دنیای مادی حل نخواهد شد خداوندا به من کمک کن تا بتوانم این دورانه سخت را بدونه اینکه ذره ای از ایمانم به تو کم شود طی کنم خداوندا غیر از تو مونسی ندارم پس فقط نیازمند تو هستم راستش گاهی اوقات از جانب بعضی از آدمها ازار میبینم که با وجود اینکه مدیرامون با ترک اتاقم به شدت مخالفت می کنن حتی برای ببخشید دستشویی رفتن ولی از اتاق می زنم بیرون اما به راهرو که می رسم هیچ جایی رو برای پناه بردن پیدا نمی کنم کله اتاقا رو از زیر نظرم می گذرونم ولی هیچ کس واقعا هیچ کس تو این دنیای بزرگ نیست که بتونم با اون به آرامش برسم بتونم حرفه دلمو یا اصلا نگاهی رو که از شدت غم نمی تونه خودشو شاد نشون بده رو پیشش رو کنم و یکم سبک شم حس کنم که می تونم منم تو زندگی به یه دوست تکیه کنم ولی ناامیدانه تنها جایی که همیشه برام مثله یه دژه که درهای شیشه ایش  همیشه به روی همه بستس یه کوچول امید و تو دلم زنده می کنه  واسه همین دست به نقد  به دنبال یه بهانه یه راست می رم مرکز کامپیوترمون اونجا به نسبت آدمهایی آرامتر و خوش برخوردتتر داره  و آدم می تونه چند لحظه ای رو نفس بکشه البته اگه مدیرای قسمت ما بذارن براشون اعصابی بمونه گاهی اوقات به بچه هایی که اونجا زیر نظر آقای صادق نژاد کار می کنن حسودیم می شه آخه لااقل من یکی فکر می کنم آدمه با احساس و مهربونیه البته فکر بد نکنید ها اولا من همون دختر سنگ دله همیشگی هستم که اصلا معنی عشق نمی دونه چیه دوما ایشون فکر کنم یه ۳ یا ۴ سالی باشه که ازدواج کرده خوب این از این کلا از شخصیتش خوشم می یاد حداقل که گاهی لج این مدیر بدذاته منو در می یاره که دله من یکی خنک بشه . داشتم فکر می کردم واقعا چرا ........... بی خیال کاش  اونقدر جرات و اعتماد داشتم که می تونستم صندوقچه دلمو باز کنم و حرف بزنم و حرف بزنم اونقدر که قلبم سبک بشه . خوب دیگه باز زیادی وراجی کردم فعلا بای دوستای نازم ...................


دوشنبه 28 فروردین ماه سال 1385
یه حسه دخترانه

دیروز خانم فیضی دفتر دار مدیر عامل مونه بهم می گفت اگه دختری تو تبریز طلاق گرفته باشه حتی اگر 18 سالشم باشه مرد 50 ساله می ره خواستگاریش ولی مردها اگر 50 سالشون هم باشه و 60 تا زنم طلاق داده باشند می تونن برن دختر 15 ساله بگیرن و چند نمونه مثال از کارخونه خودمون هم زد که باعث شد کلی رو سرم شاخ در بیاد ولی بدجوری فکر م و مشغول کرده دلم برای زنها و دخترای این ناحیه شمال شرقی ایران می سوزه می دونید آخه خانم فیضی می گفت به خاطر همین موضوعه که زنها حتی اگر در بدترین شرایط زندگی کنند که البته 70% همینطوری هم هست هیچ موقع حتی یک بارم جرات فکر کردن به طلاق ندارن چرا که بعد از اون یه آدم درست و حسابی نمی یاد که اونها رو بگیره و یا به قوله خودم یه شاهزاده زیبا با یه اسبه سفید و شمشیر ی درخشان هرگز از تو ابرا نمی یاد که اونها رو نجات بده و به سرزمین رویاها که اتفاقا کلبه کنم اونجاست ببره و اگر هم بعد از طلاق نخوان ازدواج کنن اونقدر این مردم لعنتی براشون حرف در میارن و اذیتشون می کنن که اونها به اولین خیلی ببخشید اولین احمقی که می یاد خواستگاری جواب مثبت می دن تا از شر نگاههای سنگین و بی شرمانه مردم فرار کنن  حتی اگر بیرون هم نیان باز زیر حرف له می شن که هان اون تو چه خبره ؟ فالن و بمان ..............

خدا لعنت کنه این مردم بدجنسو که باعث بدبختی خودشون هم همینها هستند . شاید 90% دخترای تبریز با عشق ازدواج نمی کنند اونها فقط فکر می کنند که عاشق می شوند و ازدواج می کنند اصلا واقعا تعریف عشق چیه ؟ راستی دخترا چطوری می تونن عاشق بشن ؟ آیا واقعا عشق برای دخترایی که می خوان با حیا زندگی کنند نباید وجود داشته باشه مگه بعد ازدواج ؟ فقط امیدوارم یه روحانی که تازه عمامشو گرفته از این طرفها رد نشه و بخواد یه مشت اراجیف که اصلا تو قرانم وجود نداره تحویلم بده ؟ واقعا واقعا نه اون چیزی که این روزها در مودر عشق همه دارن می گن خیلی دلم می خواد نظر قران و خدا و اسلام واقعی رو راجع به این مسائل بدونم!!!!!!!

ولی اینو می دونم که 99% پسرای تبریز عاشق می شن و شاید هم ازدواج کنند و شاید هم بعدا از اینکه با اون معشوقشون ازدواج نکردند خوشحال هم بشوند چون یه عشق زود گذر بوده ولی هر چی بیشتر فکر می کنم در مورد دخترا کمتر به این نتیجه می رسم که دخترا هم عاشق می شن و ازدواج می کنن شاید عاشق بشوند ولی عشق اونها مثل اینکه توی یه چهار دیواری یه باغبان رو با یه گل تنها حبس کنس و هیچ روزنه ای هم برای اینکه اون انتخاب دیگه ای باشه نداشته باش اونوقته که اون باغبون هر چقدر هم مقاومت کنه و به اون گل توجهی نشون نده ولی وقتی میبینه اون گل داره یواش یواش از بین می ره صلاح خودشو برای تنها موندن تو اون چهار دیواری دراین میبینه که به اون گل توجه کنه و بهش آب بده و این ارتباط اولیه باعث می شه که از روی تنهایی اونها بهم عادت کنند و فکر کنند که عاشق هم شدند این مثالیه خوب برای دخترای بدبخت تبریز که از روی ناجاری با یه مرد ازدواج می کنند و وقتی به هم به حد کافی عادت کردند فکر می کنند که عاشق اون مرد شدند . ادامه بحث بمونه واسه آینده ...............


پنجشنبه 24 فروردین ماه سال 1385
اگه همچین کسی رو سراغ داشتی با اولین موشک پرتابش کن  مریخ

بعد از دو روز افسردگی شدید و نا امید بودن از زندگی امروز بالاخره با احساس شادی از خواب بیدار شدم چون دیروز قرار شد با وجود کمبود وقتی که به خاطر اداره ای بودنم دارم با اینحال با اصرار دوستان یه بخش از برنامه پشت بام و من اجرا کنم از سوی دیگه هم با اصرار های خانم جعفری و اقای یوسفی کارگردان یه پروژه تلویزیونی قرار شد یه نقش که به ساعت کاریم لطمه نزنه بگیرم تا از عالم بازیگری که مدتی ازش دور شدم بودم نبرم خبر دیگه اینکه بالاخره دارم پروژه فیلمی رو که خودم کارگردانی کردم به نیمه برسونم و این کلی باعث شادی من شده و کلی انصافا افسردگی و بی حالی که تو این دوروزه  به محیط تزریق کرده بودم  با خنده و روی خوش امروزم تلافی کنم .

خوب اینم یه جورشه دیگه دیروز یکی از دوستام بهم می گفت هی تو نمی خوای شوووور کنی گفتم هر وقت از جونم سیر شدم چشم روی چشم . بهم گفت واااااااااااااااااادلیلت چیه

آخه شما بگید دختری که از درد شونه کردن موهاش می ره موهای بدبخته بیگناهشو قارچث می زنه و از سر کار که می رسه حتی شامشم رو میز کار می خوره و زمانی که پشته کامپیوتر نیست یا داره شعر می گه یا داستان می نویسه یا فیلمنامه سرهم می کنه و اصلا هم از غذا پختن و بشور بساب متنفره  کدوم مرد عاقلی روز چهارم با اردنگی پرتش نمی کنه بیرون .

خوب اگه همچین کسی رو پیدا کردید که تازه شرطهای منم که شامل یه مرد خوب و منظم و با ادب و سر به زیر و اهل زندگی و شیطون و با نمک و کار بلد منظورم اصول اولیه و آخریه بشور و بپز و بساب باشه و اصلا هم اهله قور زدن و در ضمن شکمو هم نباشه پیدا کردید لطفا به اولین کره ای که می تونید پرتابش کنید تا گیر من نیفتاده . تور و خدا حیفه جوونه بیچاره مردم نیست می خواین دستی دستی گورشو بکنید .

داشتم همینطوری توصیفات می کردم  که یکدفعه چشمم افتاد به  قیافه دوستم که حالا دیگه بیشتر شبیه باربا پاپایی  شده بود که بعد از صد بار تغییر شکل به هم گره خورده باشه  و چنان تو سرویس اداره زدم زیر خنده که خودم هنوزم که هنوزه خجالت می کشم .


جمعه 18 فروردین ماه سال 1385
تا اطلاع ثانوی مخ تعطیل

خیلی تلاش می کنم پروانه ای بشم و باز مثل قدیم شعر بگم ولی پروانه که هیچ ملخی هم نمی شم که حتی یک بیت شعر بگم حیف حیف این همه مغز و روح و حس که همشون داره تو دستای من مثله یه غنچه پر پر می شه آخی مغز بیچارم راستی چطوره به مناسبت پر پر شدنش یه آگهی ترحیم واسش تهیه کنم لااقل قبل پرپر شدنش یه حالی بهش داده باشم بعدشم بدم اینهو آگهی ترحیم های مشتی قلی و مشتی رجب نه رو سینه دیوار بلکه تقی با آب دهنی که همچین یه جورایی هنوز ازش طعم آدامس دارچینی رو می شه تشخیص داد بچسبونم رو پیشونیم و با یه فلش هم جهتشو مشخص کنم و بنویسم به علت فوت جوان ناکام مغز کله تا اطلاع ثانوی تعطیل است و کرکره مخ و کله و ... بکشم پائین و خلاص .تا دیگه خودم و دیگران انتظار نابجای تپش و طراوش با کدوم بود تراوش طراوش وااااا انگار جدی جدی تعطیل بابا !!!حالا !!! از من بیچاره طفله معصوم بیگناه داغ دیده نداشته باشن !!! پیش نویسشم اینطوری شروع می کنم :

بسمعه تعالی

احتراما به اطلاع تمامی اعضاء و احشاء بدن گرامی می رساند :

مغز جوان در اثر عارضه تنبلی و سستی و کاهلی به خواب ابدی فرورفت

لذا از کلیه اعضاء دوستان وابستگان و پیوستگان و همسایگان تقاضا داریم جهت شرکت در مجلس سوم و هفتم و ختم و چلم و هشتادم و صدم که در ساعت نیمه شب جلوی پنجره رو به ماه برگزار می شود با حضور خود روح ناکام مغز جوان را شاد و موجب تسلی خاطراینجانب گردند .

در ضمن مجلس زنانه نیز همزمان برگزار خواهد شد

خووووووووووووووووب فکر می کنم همچین بدم نشد .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد