وروده دوستم آرین رو به جمع وبلاگ نویسا تبریک می گم .
فریاد از عشقت فریاد
بر لبم تا ابد اسم توست 
باورم نمی شه که نمی تونم عاشق بشم خیلی سخته به خدا خیلی سخته آدم تو بلاتکلیفیه انگار ؛ یه جورایی انگار تو خلصم
تموم دیروز رو گریه کردم آخه تازه از تو شک دراومدم چرا ؟
نمی دونم بگم یا بذارم تو خماری بمونی نه بهت بر نخوره تو رو نمی گم اونایی رو می گم که براشون مهم هستم و دوست دارن بدونن چی شده و با تمام وجودشون با هام همدردی کنن آره عزیز اون جور آدما حق با تو ست خیلی کمه ولی تو دوستای من هست .
الانم وقتی بهش فکر می کنم تنم مثله یه تیکه یخ می شه
آی خدا
بی خیال بهتره صحبتشم نکنم آخه یه جورایی مورد داره

(اون متنه بالایی ربطی به پایینی ها نداشت ها )

ببین حتی روم نمی شه که اینجا حرف دلمو بزنم طوری برا گفتنش بی قرارمو و خجالت می کشم که انگار گناه بزرگی مرتکب شدم هر چند از یه دید این کارو هم کردم وای خدای بزرگ

اخراج به خاطر رنگ مانتو

بهش می گفتن کاپیتان مدتی بود که کاپیتان تیم هندبال باشگاه بود دوتا از خواهراش مربی هندبال و کاراته و تکواندو و فوتسال بودند و خواهر کوچیکش هم قهرمان ورزشی محسوب می شد . از وقتی که برای مسابقات اتنخاب شده بود تو پوست خودش نمی گنجید توی آفتاب اردیبهشت و خرداد و تیر به شدت تمرین کرده بود و حس می کرد سوختن پوست ظریف و دخترانش می ارزه به قهرمانی اکثر بچه های هم تیمیش رفیقای قدیمی هم بودند و غریبه توشون همین کاپیتان بود مربیشون هم مربی مدرسه همون گروه بود ولی با این حال با لیاقتی که بهناز از خودش نشون داده بود تونسته بود تموم سدهای پارتی بازی رو کنار بزنه و کاپیتان تیم بشه همه می گفتن بازیش عالیه .
تا اینکه یه روز گرم تیر ماه که درجه حرارت به بالای ۳۰ رفته بود بهناز احساس کرد که مانتوی مشکی باعث می شه که گرمای بیشتری به جونش نفوذ کنه و نتونه کارایی داشته باشه چند روزه قبل دیده بود که هم تیمیهاش با آستینهای کاملا بالا زده و مانتوهای کوتاه اومدن سر تمرین بنابراین تصمیم خودشو گرفت که مانتوی سفیدشو که از مانتو مشکی اش بلندتر هم بنظر می رسید بپوشه و بره سر تمرین .
و ال قصه
پوشیدن مانتوی سفید همانا و تذکرات و گوشزدها و دعواها و .... همان
باز روزهایی گذشت تا اینکه روز اعلام لیست فرا رسید 
بهناز با هزار تا امید و آرزویی که هر ورزشکاری در ذهنه خودش پرورش می دهد با کاپ یا همون جام قهرمانی هندبال به طرف دیواری که اسامی رویش بر کاغذی سفید نقش بسته بود گام بر می داشت ولی وقتی لیست اسامی را چندین بار بررسی کرد نتوانست نام خودش را بیابد اول فکر کرد اشتباه شده ولی وقتی جواب مسئولین را شنید دیوار آرزوهایش که کاغذ سفید اسامی رویش با خنجر نامردی زده شده بود بر سرش خراب شد و جام آرزویش در دستان لرزانش طاقت نیاورد و بر زمین افتاد و همراه با غرور و شخصیت بهناز شکست و تنها دلیلش همان مانتوی سفید بود خانم مسئول(تربیت فکر و قوای جسمانی جوانان آینده ساز کشور ) از آن به عنوان بی انظباطی غیر قابل گذشت یاد کرد .
بهناز ورزشکار که تا چند دقیقه پیش خودش را در اوج می دید حالا سرخورده و ناامید و شکست خورده با صورتی سوخته از زحمات چند ماهه قبل به سمت خانه رفت و دو هفته تمام به بخت شوم خویش گریه کرد .
ولی امید جوانان هیچ موقع با این طرفند های غیر منصفانه به این زودی ها ناامید نمی شود بعد دوهفته ناامیدی و تاریکی دختر دوباره رفت سازمان و اینبار رشته آمادگی جسمانی را انتخاب کرد مربیان دوباره قدرت بالای دختر را تحسین کردند و تشخیص دادند که دومیدانی دختر خیلی خوب است و بعد چند جلسه تمرین می تواند در مسابقات قهرمانی کشوری شرکت کند
و اینبار دختر با شادمانی دوباره زیرآفتاب سوزان تا خانه را دوید .
نکته :
دختر توی همون سرویسی به مسابقات قهرمانی دو و میدانی خواهد رفت که تیم هندبال هم حضور دارد .
به خاطر احترام به کلیه مسئولین ورزش بانوان این متن با سفید نوشته نشد