با غمی که توی چشماش بود داشت به پسری که همون نیم ساعت پیش به عقدش دراومده بود و رسما زن و شوهر اعلام شده بودن نگاه می کرد با هر دوری که پسر با دختر عمش می زد و اونو نوازش می کرد دختر غمگین تر به نظر می رسید عمه پسر که با فاصله کمی ازعروس نشسته بود با احساس پیروزی که توی نگاهش موج می زد گاهی با حقارت و کینه توزی به دختر و گاهی با احساس پیروزی به پسر و دختر خودش نگاه می کرد . احساس می کرد دندون هاش داره توی دهنش خورد می شه حس می کردش ریه هاش مزه خون می ده به زور بستنی رو که روی میز بود با دستهای لرزانش برداشت و کمی  از اونو برای اینکه به میهمانان بفهمونه که اصلا براش مهم نیست خورد و لی با نگاهش به صورت خانواده شوهرش که همه در حال دست زدن و شادی بودند التماس می کرد که تو رو خدا کافیه ولی اونها که با این وصلت موافق نبودند دلشون می خواست اون دو تا بیشتر و بیشتر تو عاقوشه همدیگه باشند . دختر یه دفعه یاده مادرش افتاد به سرعت با نگاهش دنباله مادرش گشت ناگهان مادرشو دید که از پشت پنجره بالکن داره به سالن نگاه می کنه نور مهتاب از پشت سرش و پرده های توری که با باد مقابل صورتش تکون می خورد دختر برای لحظه ای خاطرات این ازدواج کزایی به ذهنش خطور کرد .تو دانشگاه محبوبیت زیادی داشت اونقدر که حتی رئیس دانشگاهم اونو می شناخت از مدیر روابط عمومی دانشگاه گرفته تا مسئول بوفه ازش خواستگاری کرده بودند ولی اون هدفهای زیادی برای خودش داشت دلش می خواست به جاهایی بلند برسه دلش می خواست از بالای قله به گذشتش نگاه کنه فعالیت می کرد و همه پسر های دانشگاه یک دل کمه صد دل عاشقش بودند و اون اصلا تو این فکرها نبود فقط درس می خوند و روزنامه دانشگاهو سرپرستی کی کرد و سمینار و کنفرانس و شب شعر و هزار تا برنامه ردیف می کرد تااینکه ترم آخر دانشگاه حدود ۱۰ واحد با یه استاد برداشت و آروم آروم ابرهای تیره و شوم بر زندگیش سایه می نداخت توی طول ترم استاد از شیرین زبانی و سرحالی و فعالیت های دختر به وجد اومده و طبق روال ترم ها و استادهای قبلیش عاشق دختر شد ولی دختر احمق تر از این حرفها بود که بفهمه که اون عاشقش شده آخه می گن عشق و می شه از نگاه آدها خوند ولی دختر اونقدر شرم و حیا داشت که تو چشمهای استاد هرگز نگاه نکرده بود مگه در موقع لزروم و درس دختر های شیطون و در انتظار شوهر کلاس که مرتبا زیر میز در حال تمدید آرایش و هزار تا برنامه دیگه بودند آروم آروم رازه استاد رو کشف کردند و مرتبا با طعنه و تحقیر بهش می گفتند ولی دختر فکرش مشغول تر از این حرفها بود اون برا آینده برنامه ریزی داشت ولی خودش هم آروم آروم با تلنگری که بهش زده بودند متوجه مهر و محبتی که استاد سر کلاس بهش داشت می شد حتی پسر های کلاس هم از این موضوع کفری شده بودند و می خواستند تا کار از کار نگذشته خودشون کاری بکنن ولی با تمام این تفاسیر دختر هر چقدر منتظر شد که یکی از پسر های کلاس بهش پیشنهاد بده انگار نه انگار پسر تنها پسری بود که اون تو زندگیش برای اولین بار بدلش نشسته بود دختر های کلاس همه واسه اون سر و دست می شکستن ولی اون هیچ کس و تحویل نمی گرفت روزها همینطور می گذشت تا اینکه امتحانات آخر ترم شد و دختر به شدت مشغول خوندن درس بود که متوجه رفتارهای مشکوک مادر و پدرش شد . یه روز که از دانشگاه برگشته بود و تو اطاقش داشت درس می خوند دید مادرش اومد و بدونه هیچ حرفی سریع رفت تو اطاقش آخه مادر همیشه اول می رفت سراغه دختر و بعد کلی قربون صدقه رفتن می رفت لباسهاشو در می آورد مادر اومد سلام داد و رفت تو آشپزخونه دختر مشکوک یواش به اطاقه مادر رفت و بعد کلی گشتن از زیر لایه های رختخواب تخت مادر یکسری برگهای آزمایش رو دید دختر با خوشحالی فکر کرد که مادر حامله شده و روش نمی شه که به دختر بگه به خاطر همین به روی خودش نیاورد و رفت به یکی از استاداش زنگ زد و که پزشک بود و داروخانه داشت بعد برگه ها رو گذاشت تو کیفش و به مادر گفت می رم جزوه بگیرم دختر برگه ها رو به خانوم دکتر نشون داد و وقتی مکث دکتر و پدر خانوم دکتر و دید که اثری از شادی تو چهرشون نیست کمی مشکوک شد و با کمی استرس پرسید خوب نتیجه خانوم دکتر که حالا کاملا چهرش متاسف بود گفت ببین عزیزم اون چیزی که تو فکر می کنی توی این برگه ها نیست دختر بی تابی می کرد که زودتر بدونه .... ببین دخترم مادر تو سرطان داره . دختر که فکر می کرد داره باهاش شوخی می شه گفت خوب حالا سرطان چی داره .دکتر گفت سینه استاد که متوجه ناباوری دختر شده بود گفت بیا بشین اینجا ببین الان اینجا کلی مریض است و من وقته شوخی ندارم مادرت سرطان سینه داره دختر که تا اونموقع ایستاده بود یه لحظه خشکش زد و بعد مثل یه تیکه گوشت خشک افتاد روی صندلی تمام خاطرات مادرش تو ذهنش تکرار می شد باورش نمی شد تنها کسی که به خاطر اون زندگی می کنه حالا سرطان گرفته دختر گفت ش ش شی شیمی درمانی کنیم خو خو خوب که می شه پدر دکتر که تا اونموقع ساکت بود گفت دخترم متاسفانه مادرت بیشتر از ۶ ماه زنده نیست بعد مدتی سکوت دختر با اشک گفت حالا من چی کار کنم دکتر گفت می دونی تنها آرزوی یه مادراینه که فرزندشو توی لباس سفید عروسی ببینه و تو اگه می خوای برای مادرت کاری بکنی آخرین آرزوشو براورده کن تو که خواستگارهای خوبی داره به یکیش بگو آره .دختر دیگه هیچی نمی شنید بلند شد و دوید بیرون برگه های آزمایش توی دستش می لرزید دلش می خواست بپره زیر ماشین واقعا نمی دونست باید چی کار کنه دستش به هیج جا بند نبود گیج بود و منگ انگار هیچ کس و هیچ چیزو نی دید چنان گریه ای می کرد که همه رهگذرها بهش نگاه می کردند و گاهی اوقات پسرها می گفتند آخی دوست پسرش ترکش کرده نازی عیب نداره بیا خودم می گیرمت دختر داغون بود و این حرفها داغون ترش می کرد برای رهایی از این عذاب سریع سوار ماشین شد و توی ماشین چادرشو کشید تو صورتشو گریه کرد برای اولین بار بود که به چادر اجباری دانشگاهشون شکر کرد که لااقل خوب تونسته بود حفظش کنه خسته بود دلش می خواست بره خونه و بشینه جلوی مادرش و تا ۶ ماهه پایان مهلتشون فقط نگاهش کنه اونقدر نگاهش کنه که سیر شه ولی از یه طرفم دلش نمی خواست مادرش بفهمه که اون فهمیده ناچار رفت به امامزاده ولی وسط هفته درش قفل بود محکم نرده هاشو گرفت و گفت تو رو خدا به دادم برس این حقه من نبود مگه من چی کار کردم من نمی تونم تحمل کنم اونقدر بدم که حتی راهم نمی دی قفل کردی که نتونم بیام به دستو پات بیفتم باشه می رم یه مسجد دیگه یه مسجدی که معجزه های زیادی اونجا شده بود رفت و افتاد به پای جایی که معجزه شده بود چنان گریه ای می کرد که همه دلشون می سوخت نماز خوند و فقط شانس آورد اونموقع اهله آرایشو و ان حرفها نبود والا کله شهر فکر می کردن که وم پایری چیزی ظهور کرده بلند شد و با نگاه ملتمسش از اونجا دور شد .
دختر احساس می کرد دنیا به اخرش رسیده منگ منگ تو خیابونها قدم می زد دیگه حتی صدای مردم و ماشینها رو نمی شنید نمی دونست چطوری بره خونه آخه چشماش از شدت گریه قرمز قرمز بود ولی چاره ای نبود باید می رفت مامان نگران می شد دختر کمی خودشو جمع و جور کرد و سوار سرویس شد تو سرویس ۲ تا از دوستای مامانشو دید جگرش آتیش گرفت آخه اونا همیشه مامانشو تحسین می کردن که سالم تر و شلوغ تر از اون زن تو دنیا خلق نشده بغضش کم مونده بود دوباره بترکه شانس آورد خانمها گرم صحبت بودن والا کافی بود دختر یه کلمه حرف بزنه تا اتوبوسو سیل اشکاش ببره تو ایستگاه پیاده شد تا خونه خیلی فاصله بود برای اولین بار خوشحال بود آخه فرصت داشت خودشو کمی آروم کنه رفت خونه و مامان درو براش باز کرد و گفت مامانی کجا بودی دلم شور افتاد دختر به بهانه بند کفشاش کاملا خم شده بود تا مامان چشماشو نبینه مامان رفت تو آشپزخانه و دختر رفت تو اطاقش تا در و بست اشک مثله فواره از تو چشماش پرید بیرون ۱۰ دقیقه بعد بالشتش پر اشک بود صدای مامانشو شنید چادر کرد سرش و واستاد رو به قبله مادر اومد تو اطاق گفت اوهوم بازم نمازت مونده دقیقه ۹۰ ای ول بابا بعد گفت راستی دقیقه ۹۰ نماز می خونی با مهر بخون لااقل مهر و از سر میز برداشت و گذاشت جلوی دختر و رفت . یه نیم ساعت دختر تو همون حالت نشست و گریه کرد و به خدا التماس کرد مامانش صداش می کرد دیگه چاره ای نبود باید می رفت رفت تو آشپزخونه تا مامانشو دید گریش گرفت مامانش گفت چی شده عزیزکم چرا تو این شکلی شدی نکنه تو درسات افتادی دختر دیگه نمی تونست انکار کنه گفت مامان چرا به من نگفته بودی چرا از من قائم کردی مامانش گفت چی رو ؟ سرطان تو سرطان داری مامان من بدونه تو میمیرم تو رو خدا کاری بکن مامان که حالا دیگه پاهاش سست شده بود نشست و چشمهای پر از اشکشو پاک کرد بعد مکثی بلند شد و گفت اوه چه خبره حالا من فکر کردم چی شده ؟ دختره دیونه منو ترسوندی ؟ ئختر داشت دیونه می شد دسته مامانو گرفت و برد تو اطاق از این لحظه به بعد حقه کار کردن نداری خودم مثله فرفره کار می کنم رفت تو آشپزخونه و تا اومدن پدر و حاضر شدنه شام گریه کرد . پدر که اومد مامان موضوع رو بهش گفت و پدر گفت بی خیال بابا من پرسیدم خیلی ها خوب شدن مامان هم حتما خوب میشه دختر همینطوری که میزو حاظر می کرد گریه می کرد سر شام با هر لقمه ۱۰ قطره اشک می خورد مامان حسابی کلافه شده بود و پدر هم بیشتر می شکست بعده شام پدر به پری (مامان ) گفت یه لیوان چای بهم می دی دختر زود پرید هوا و رفت که بیاره پدر سریع گفت به تو نگفتم دختر بلند گفت مامان نباید کار کنه پدر گفت هیچ چایی عطر چای مادرت نمی شه  مادر رفت تو آشپزخونه و آروم به دختر گفت دخترم تو این چیزا رو کی می خوای بفهمی پدرت دلش می خواد این روزهای آخر چای و از دسته من بگیره دختر عقب نشینی کرد و گفت تو بریز من تا اطاق می برم تو بده مادر با دلخوری گفت باشه یه دنده باشه . دختر فردا رفت دانشگاه و مدیر گروهشون گفت بیا کارت دارم ببین دخترم تو آقای رضا ..... میشناسی رئیس بسیج منطقه X  خوب می شناسی پسر خیلی خوبیه ازم خواهش کرده که اجازه بگیرم بیاد خواستگاری دختر اول گفت نه ولی یاد حرف خانم دکتر افتاد که گفته بود آرزوی مادرا ازدواج فرزندانشونه گفت باشه با مامانم صحبت کنم بعد می گم
چند روزه بعد پسر زنگ زد مادر باهاش صحبت کرد ولی پسر گفت اول جواب بدید بعد مامانم بگم بیاد خواستگاری
پسر یه بار تو دانشگاه بیهوش شده بود و کلا بیماری قلبی داشت مادر نگران بود نه به خاطر بیماریش کلا به خاطر اینکه با مردم کردنشین یه منطقه ای آبش تو یه جوب نمی رفته خودشو یک ماه تو خونه حبس کرده بود و از این حرفها مادر گفت بهش می گم نه نمی تونم تو رو دستش بسپارم نمی دونم چرا
دو روزه بعد برا تحویل پروژه دختر رفت دانشگاه که استادش گفت بیا شرکتم باهاتون کار دارم دختر بعدازظهرش رفت شرکت و استادش ازش خواستگاری کرد دختر که احساسه خستگی میکرد گفت باید با مادرم صحبت کنم
مادر گفت بگو بیان خواستگاری روز اول دو تا از خواهراش با خوده پسر اومدن مادر گفت رسمه ما اینه که مادر و پدر میان اونا گفتن شما باید با رسمه ما پیش برید خواهرای پسر اصلا دلشون نمی خواست وصلت صورت بگیره مدام گیر می دادن مادر دختر حسابی بهم ریخته بود بعده رفتنه اونها دختر گفت مامان من نمی خوام پدر زنگ زد به خونشون و گفت که جواب منفیه خواهر پسر گفت بهتر راستشو بخواید ما هم اصلا راضی نبودیم دیدی که پدر و مادرمون هم نیومد منم خودم کلی کار داشتم ولی دیگه علی اونقدر اصرار کرد مجبور شیدیم بیایم .
پدر وقتی گوشی رو گذاشت سکوته مطلق بود شب ساعت ۱۲ پسر تنهایی اومد خواستگاری و تا ۳ نیمه شب با پدر و مادر دختر صحبت کرد تا آخر با هزار نیرنگ و فریب اونها رو برای یه خواستگاری دیگه وادار کرد قرار گذاشتند دو روزه دیگه بیان خواستگاری ولی نیومدن مادر پسر زنگ زد و گفت عذر می خوام مادرم فوت کرده تا ۴۰ روز نمی تونیم بیایم دختر بهم ریخته بود با اینکه از پسر متنفر بود ولی احساس می کرد ۴۰ روز زمانه زیادیه یعنی مادر تا اونموقع زنده بود؟
دختر از طرف دانشگاه به عنوان شاگرد اول رفت اردوی مشهد با اینکه دلش میخواست پیش مادر بمونه ولی بهترین فرصت بود که پیشه خدا خودشو لوس کنه  اونجا به خدا و امام رضا کلی التماس کرد وقتی برگشت مادر هنوز بود .
نمیتونم بیشتر از این بنویسم ادامشو سری بعد بخونید
عذر می خوام اگه غلط تایپی و املایی داشته باشه فرصت بازنویسیشو ندارم بعدا اصلاحش می کنم دوستون دارم

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:07 ب.ظ http://to0otfarangi.blogsky.com

می گیرم می کشمتها ستاره! اینم شد سوژه واسه داستان؟ مرگ مادر! وای تورو خدا از این چیز ها ننویس که احساس سکته بهم دست می ده گلم.............واییییی حالم بد شد!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد